میان راه ماندهبودیم…من، سیاوش و کسری. موتور ماشین یکهو ایستاد. پیرمردی در تاریکی پایین کوه از لای درختها نگاه میکرد من:تعمیرکار سراغ نداری حاجی؟ -چرا…اما … ادامه خواندن هول
برای جاسازی نوشته، این نشانی را در سایت وردپرسی خود قرار دهید.
برای جاسازی این نوشته، این کد را در سایت خود قرار دهید.